گلپونه ها
نگارش در تاريخ پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, توسط مارییا

 

کی می خواد مثل تو باشه

کی می خواد مثل تو باشه ،مثل تو که بی نظیری

مثه تو که با نگاهت ، منو از خودم می گیری

کی می خواد مثل تو باشه ،مثل تو که تکیه گاهی

تو به داد من رسیدی،توی تردید و سیاهی

همه چی از تو شروع شد،همه چی با تو تمومه

چرا دنیارو نبینم ، وقتی چشمات روبرومه

عشق تو پناه آخر ، واسه قلب نیمه جونه

کی می خواد مثل تو باشه ، کی مثه تو مهربونه

وقتی که چشای خیسم، دیگه جایی رو نمی دید

جزتوهیچ کس تو دنیا، حال وروزمو نفهمید

همه چی از تو شروع شد،همه چی با تو تمومه

چرا دنیارو نبینم ، وقتی چشمات روبرومه

تصاویر زیباسازی ، کد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچک دات نت www.pichak.net

نگارش در تاريخ پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, توسط مارییا

 

نگارش در تاريخ پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, توسط مارییا

 

نگارش در تاريخ پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, توسط مارییا

دوست

 

دوست،واژه است

 


واژه ای که از لب فرشته ها چکیده است

 


دوست نامه است نامه ای که از خدا رسیده است

 


نامه ی خدا همیشه خواندنی ست

 


توی دفتر فرشته هاواژه ی قشنگ دوست


ماندنی ست

 

راستی ،دلت چقدرآرزوی واژه ی تازه داشت

 


دوست گل ات رسیدواژه را کنار واژه کاشت

 


واژه ها کتاب شد

 


دوستت همان دعای توست

 

آخرش دعای تو مستجاب شد

نگارش در تاريخ پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, توسط مارییا

 

نگارش در تاريخ پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, توسط مارییا

 

سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟

کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست

یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟

نگارش در تاريخ پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, توسط مارییا

 

سال ها پيش در يك سرزمين دور شاهزاده اي وجود داشت که تصميم به ازدواج گرفت. او ميخواست با يکي از دختران سرزمين خودش ازدواج کند. به همين دليل همه دختران جوان آن سرزمين رو دعوت کرد تا سزاوارترين دختر را انتخاب کند.در بين اين دخترا دختري وجود داشت که خيلي فقير بود اما شاهزاده را خيلي دوست داشت ومخفيانه عاشقش شده بود . وقتي دختر قصه ما ميخواست به مهماني شاهزاده بره مادرش برايش گفت دخترم چرا ميخواي به اين مهماني بروي تو نه ثروتي داري نه زيبايي خيلي زياد . دخترک گفت مادر اجازه بده تا وو شانس خودم را امتحان کنم تا حداقل براي آخرين بار اوراببينم.

روز مهماني فرا رسيد. شاهزاده روي به تمام دخترا کرد و گفت من به هر کدام از شما يه دانه گل ميدهم و هر کس که ظرف شيش ماه زيباترين گل دنيا را پرورش بدهد همسر من ميشه. دخترک فقير هم دانه را گرفت و آن را داخل گلدان کاشت. سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد. دخترک با تمام علاقه به گلدان ميرسيد و به اندازه برايش آب و آفتاب ميداد اما بي نتيجه بود و هيچ گلي سبز نشد.

سرانجام شيش ماه گذشت و روز ملاقات فرا رسيد. دخترک گلدان خالي خودش را به دستاش گرفت و به صف ايستاد. اما دختراي ديگر هر کدام با گلهاي بسار زيبا و جالبي که به گلدان داشتند به صف ايستاده بودن. شاهزاده به گل ها و گلدان ها نگاه ميکرد اما از هيچ کدام راضي نبود . تا اينکه نوبت به دخترک فقير رسيد . دخترک از اينکه گلي به گلدان نداشت خجالت ميکشيد اما شاهزاده وقتي گلدان خالي را ديد با تعجب و تحسين به دخترک خيره شد . روي به تمام دخترا کرد و گفت اين دختر ملکه آينده اين سرزمينه. همه متعجب شده بودن دختراي ديگر با گلدانهاي قشنگي که داشتن حرسشان گرفته بود. همه به شاهزاده گفتن که او دختر اصلا گلي به گلدان نداره . شاهزاده گفت بله درسته که هيچ گلي داخل اين گلدان سبز نشده اما بايد بدانيد که همه دانه هايي که من به شما داده بودم خراب بودن و اصلا نبايد گلي ازآندانه ها سبز ميشد . همه شما تقلب نموده ايد ………….

ولي اين دخترک زيبا به خاطر صداقتش سزاوارترين دختر اين سرزمين است

نگارش در تاريخ پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, توسط مارییا

 

نگارش در تاريخ پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, توسط مارییا

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.


زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.


مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.


زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.


مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.


زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.


مرد جوان: منو محکم بگیر.


زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.


مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.



روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با

ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت

رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از

خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با

ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار

دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید

و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی

می یابد که نفس آدمی را می برد.


شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت . ارنستو چه گوارا


 

نگارش در تاريخ پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, توسط مارییا

 

صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد